-
چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۲۹ ق.ظ
-
۳۲۱۸
زنی نزد دانای شهرشان شکایت کرد که رفتار همسرش غیر قابل تحمل است و می خواهد از او جدا شود. دانای شهر وقتی دلایل زن را شنید گفت : حق با توست اما به یک شرط می توانم تو را از شرّ شوهرت نجات دهم و او را وادارم که تو را طلاق دهد. زن با خوشحالی گفت: هر شرطی باشد می پذیرم.
دانا گفت :شرط من این است که فقط یک نخ از سبیل ببر زنده بکنی و برای من بیاوری ... زن نومیدانه گفت :چنین کاری غیر ممکن است و با ناراحتی آن جا را ترک کرد .
غمزده و ناامید کنار رودخانه رفت و زانوی غم بغل گرفت وشروع به گریه کرد. چوپانی از آنجا عبور می کرد، زن را با آن حالت دید و علت را جویا شد. زن ماجرا را بازگو نمود. چوپان هم ابراز تاسف کرد وگفت: من فقط می دانم که در این کوه یک ببر خطرناک و بسیار وحشی وجود دارد که بارها به گله من دستبرد زده و در غاری زندگی می کند و نشانی غار را به زن داد و از آنجا دور شد.
زن اندیشه ای کرد و به خانه باز گشت. فردای آن روز مقداری گوشت تهیه کرد و به نزدیکی غار ببر رفت. گوشت را روی تخته سنگی گذاشت و خودش با فاصله نسبتاً زیادی از گوشت ایستاد. بوی گوشت به مشام ببر رسید، از غار خاج شد و گوشت را خورد و نگاهی به زن انداخت و به غار بازگشت. زن فردا و روزهای بعد این کار را تکرار می کرد با این تفاوت که فاصله خود را با ببر نزدیک و نزدیکتر می نمود به طوری که پس از مدتی ببر را رام نمود و سر ببر را در دامن می گرفت و ببر استراحت می کرد.
روزی زن تصمیم گرفت تا نخی از سبیل ببر را بکند و به مراد و آرزوی دیرین خود برسد و یا با حمله ببر از این زندگی فلاکت بار راحت شود. دست لرزان خود را به یکی از نخهای سبیل ببر نزدیک کرد و با دلهره زیاد نخی را کند. ببر کمی پوزه خود را لرزاند وعکس العمل دیگری نشان نداد.
زن خوشحال شد و با ببر خداحافظی کرد و با شادی هرچه تمامتر به خانه دانای شهر رفت و نخ سبیل ببر را به او داد. دانا ماجرا را پرسید و زن از ابتدا تا انتهای جریان را برای او شرح داد. دانای شهر گفت: آفرین بر تو، با این کار ثابت کردی که نیازی نیست از همسرت جدا شوی. زن با حیرت پرسید: چطور؟
دانا گفت: آیا همسرت از ببر وحشی تر است؟ تو که توانستی با رفتارت ببر وحشی را مسخّر خود کنی چطور نمی توانی یک انسان را رام کنی و رفتارش را مطابق میل خود تغییر دهی؟ زن با دستی پر وقدرتی فوق العاده به خانه بازگشت و زندگی خوشی را بنیان نهاد....
نتیجه اخلاقی: البته آخر داستان را خیلی جدی نگیرید!
سعدی می فرماید:
نه هر آدمی زاده از دد به است که دد ز آدمی زاده بد، به است
به است از دد انسان صاحب خرد نه انسان که در مردم افتد چو دد